یکی از لذتهای بزرگ زندگیام مطالعه کتابهای محمود دولت آباد ی ست. چه شبهایی که در خوابگاه از سر اشتیاق و بغض و سردرگمی نون نوشتن جنابشان را خواندم و چه حال در این شبهای پاییزگونه تابستانی که با کلیدر به سر می برم. از خوندنش سیر نمیشوید؛ اعتماد داشته باشید. به گفته خودشان این شاهنامه ای است به نثر. این چند قسمت از جلد یک کتاب کلیدرشان است:
غروب. غروبی تازه بود. وضع و حالی تازه بود. بیابانی تازه. مارال تا امروز بسیار بر این بیابان و غروب گذر کرده بود، اما آن را چنین به جان احساس نکرده بود. روز رنگی دیگر میگیرد هنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است. غروب سرخ است یا تیره؟ تو چگونهاش میبینی؟ تا چگونهاش ببینی! شب نورباران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.
بگذار بگذرد. اینش مهم نیست. لحظهها هرچه کش بیایند، جای روح فراختر میشود. ثقل میشکند. شکستههایش در لحظهها جاری میشوند. شکستههایش شکستهتر میشوند. خرد میشوند. نرم میشوند. جا میافتند. عادی میشوند. عادت میشوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشد و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده میشود. راهی گشوده میشود. جان آدمی، آسمانی بیپایان است. به ظاهر ایستاده است، اما همان دم، دور از نگاه ما میتپد. میجوشد. گسسته و بسته میشود. بر هم میخورد. آشفته میشود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگی آذرخش. باران فرو میکوبد. سیل ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شدهاند. سپید شدهاند. گریختهاند. آسمان برجاست. آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آنچه گذشت؟
برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 112