بسم الله اگر حریف مایی

ساخت وبلاگ
تو اتوبوس واحد دانشگاه نشستم. به صفحه گوشی ام نگاه میکنم ،ساعت 5:30 بعد از ظهره؛ هوا تقریبا تاریک شده. پرده واحد رو کنار میزنم و دست خیالاتم از دستم رها میشه. آلارم گوشی ساعت شش صبح زنگ زد. اووف باز هم دوشنبه شد و کلاس هفت و نیم ِکمپلکس. از رخت خواب خنک دم صبح بلند میشم و موهام رو جمع میکنم. صبحانه میخورم و راهی دانشکده میشم. کلاس پشت کلاس، دستکش لاتکس پشت دستکش و تماس پشت تماس. ساعت پنج شده و دانشکده به جز بخش لابراتور تاریکه. بلاخره دست از کار میکشم و روپوش رو در میارم و راهی خوابگاه میشم و امیدم به شام آماده خوابگاه و هم اتاقی ای که برام چای درست بکنه است. 
حالا فکرش رو بکن. ساعت 5:30 بعد از ظهر شده. راهی خونه میشم. ماشین رو پارک میکنم. دلم تنگ پسر شش ساله و دختر چهار ساله ام شده، میبوسمشون .میرم تو اتاق و لباسم رو عوض میکنم. دست و صورتم رو میشورم و کتری رو روی اجاق میزارم. سهم شیر و میوه و ناهار بچه ها رو تو یخچال چک میکنم که خورده باشند. گوشت و سبزیجات رو از فریزر در میارم. به نشیمن برمیگردم و بچه ها خودشون از نگاهم میفهمند که باید از صفحه تلویزیون دور بشوند. کنارشون میشینم و از روزشون میپرسم. پیغام گیر تلفن رو چک میکنم و هم زمان ربات ها و ماشین های پسرم رو به اتاقش میبرم و مدادرنگی ها و دفتر دخترم رو جمع و نقاشی هاش رو نگاه میکنم. صدای کتری میاد و دوباره به آشپزخونه بر میگردم. چای رو دم میکنم. صدای اذان بلند میشه. وضو میگیرم و چادرم رو به سر میکنم. سعی میکنم جلو دید بچه ها نماز بخونم. چه دعاها که بشه تو قنوت این نماز کرد. دعا کرد و اجابت بشه و صدای آشنا و دلنشین چرخش کلید در توی گوشم طنین انداز بشه و لبخند به لبم بیاد.
زندگی سخت شده و سخت تر بشه، ما باشیم و نوای بی نوایی ... .

انجمن شاعران مرده (2-1)...
ما را در سایت انجمن شاعران مرده (2-1) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 104 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 16:14