تجربه زندگی بهم یاد داده که خودم را به هر قیمتی برای بودن با آدم های که اتفاقی سر راهم قرار میگیرند اذیت نکنم. بپذیرم که اون قدر قدرتمند نیستم که بتونم هر کسی را خوشحال کنم. به جای اون میتونم در کنار کسایی باشم که وقتی که در کنارشونم یا حتی به فکرشونم قسمت سبز و روشن ذهنم مال اون هاست.
بعد از دو روز کاملا فشرده با درس فارماکولوژی و نصف روز تو رخت خواب درد کشیدن باید با دوست/رفیق بیرون رفت و تبدیل به یک خل و چل واقعی! شد. تا ابد خاطره میشه، قدم زدنهامون تو هزار جریب، گل واسه خودمون گرفتن، ذرت مکزیکی خوردن هامون و تا شهر کتاب قدم زدنامون ...دوست واقعی اونه که بعد از پونزده سال رفاقت بشه هنوز هم باهاش شاد بود.
گل نرگسها رو گذاشتم بالا سرم، کمتر حس میکنم زندگی دانشجویی دارم و بدبختم! از نظر روانی سالم باقی موندم گویا. :-)
برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 90