من خوبم

ساخت وبلاگ
جرات میخواد که از تنهایی و احساسات اینجا بنویسی حتی همین نوشتنش هم جرات میخواد. شهامت میخواد باور کردن تنهایی‌ات که چه سخت و آزار دهنده است. من دختر تو سن بیست و یک سالگی احساس تنهایی می‌کنم بین آدمهایی زندگی میکنم که نمیتونم احساسم رو راحت در میان بزارم یعنی کسی نیستم که بیان احساساتم برام ساده باشه. هر روز میگذره و میشم درست اناری که رسیده و هر آن لحظه ترکیدن پوسته اون فرا رسیده. به محض اینکه ترک خوردی. اون موقع تو رو آدمهای معمولی اطرافت انتخاب نمیکنند بلکه اونهایی انتخابت میکنم که تجربه و سرد و گرم چشیده اند. تو از جنس آدم های اطرافت نیستی و آدم‌های از جنس تو، اطرافت نیستند. تمام معادلاتت بهم می‌خورند، از خودت دور میشی برای خودت نگران میشی. این احساسات جدید عجیب برام ناملموسند اما قابل درک اند. چند سال آینده چه میشن. یعنی روزهایی میرسن که از ترس تنها بودن  ... . من تو اوج جوانی ام اما ترس از تنها بودن دارم. واقعا این حد واقع گرا بودن من لازمه؟ من نباید نگران بهم خوردن ترکیب رنگ آرایش و لباس ‌هام باشم؟ من نباید الان دنبال سوژه های عجیب توی هم کلاسی هام باشم؟ پس چرا نیستم؟ اصلا چرا من مثل بقیه معدل برام مهم نیست؟ چرا هر درس رو به نسبت اهمیتش خوندم و نمره آوردم؟ اصلا چرا روی خودم زوم کردم؟ چرا وقتی یک پسر میاد سراغم ، قرار کافه رو رد میکنم به جای اون میگم صبح زود بریم بدویم. هر کسی با هرکسی  بره کافه عاشقش میشه. چرا نمیتونم مثل بقیه رفتار کنم؟ و این قرارهای عجیب غریبی رو میخوام تا پنج قرار زیاد کنم‌. واقعا این عاقلانه نیست قبل از اینکه یک پسر من رو از نزدیک بشناسه ازش راه هایی رو بپرسم که اگر ناراحت بودم می‌تونه من رو شاد کنه؟ یعنی نباید دیفالت ذهنی اش رو می‌شناختم؟ به نظرم واقعا لازمه قبل از  اینکه اثر متقابل رو شناخت هم داشته باشیم همدیگه رو بشناسیم.   اووه اصلا موضوع این نیست. موضوع از اونجا شروع شد که پشت میز مطالعه خوابم برد و بدنم منجمد شد و ستون فقراتش از هم پاشید و من مواظب خودم نبودم، نبودم ، نبودم
انجمن شاعران مرده (2-1)...
ما را در سایت انجمن شاعران مرده (2-1) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 105 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 15:54