سر تا مشکی پوشید، تنها کفشهای رو فرشی صورتی عروسکی اش بود که انگار از هیوماسر در دنیای موازی به طور جادوییای در پاهایش باقی مانده بود و در کنار تمام سیاهیها خودنمایی میکرد.
در آینه به خودش نگاه کرد به هیوماسر در آینه؛ به دختری که وقتی با چند سال گذشته اش مقایسه میکرد محو زیبایی اش میشد. دختری که با خودش میجنگید که بفهمد برای بهتر کردن اوضاع لازم نیست ابروهایش را باریک کند، نیازی نیست رنگ مشکی موهایش را به هزار رنگ دیگر در آورد. با خودش به صلح میرسید که با رنگ قهوهای ِچشمهایش دنیا را هم گونه که هست ببیند نه با آن لنزهای رنگی در مغازههای دروغین بازارهای سیر ناشدنی.
کاغذهای طراحی کارش را از روی میز جمع کرد و داخل کیف رسمی اش گذاشت. کتابهای بازیگوش از قفسه بیرون آمده را به دیوار تکیه داد. چشمش به گلبرگهای خشکشده تک گل رز صورتی دور گلدانش افتاد. رز هم انگار از دنیای موازی آمده باشد به طور معجزه آسایی هم چنان معطر بود.
هیوماسر رژش را تمدید کرد و محو شد.
برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 111