و امروز هم آخرین روز شد، آخرین روزی که به شب میرسه و خونه ام. دیروز مثل تمام آخرین روزهایی که هنوز راهی دانشگاه و خوابگاه نشدم؛ تمام لباسهای پدر رو اتو و تموم خانه را تمیز و مرتب کردم. حتی اون ریزهکاریهایی که به چشم نمیاند رو هم انجام دادم. چمدونم رو از گوشه اتاقم بیرون کشیدم و یکسری از وسایل رو داخلش چیدم مثل کتابها و مدارک و لباسهای رسمی، کمی هم جای خالی گذاشتم برای مرباها و ترشیهای مادر. اعتراف میکنم که دلتنگ آسمون صاف و پرستاره شبهای شهرم میشم، دلتنگ غرق شدن توی نور ماهتاب و یا دلتنگ نفسهای خواهرم وقتی سرش روی شونه منه و به خواب رفته اما دلم حکم رفتن هم میکنه.اما نسبت به قبل قلبم یک تفاوتی کرده اونم این که گوشهای ازش اطمینان داره و آرومه، اطمینان به این که بعد از تموم شدن تحصیلم به شهر کوچک خودم برمیگردم و مثل پسرعموها و دخترعموهام شهرهای بزرگ رو برای زندگی انتخاب نمیکنم. برای گفتن جمله قبل دو سال سردرگم بودم و حالا این تصمیم نسبتا قطعی رو گرفتم. هرگز فکر نمیکردم اینقدر این موضوع زود بیاد سراغم و پاسخ بهش به این شدت روم تاثیر بزاره. حداقل برای آینده تصمیم گرفتم و ناآروم نیستم.
+ این پیام رو از هماتاقی و همرشتهام بخونید و این پیامها رو از هم اتاقی ترم یکم. نمیشه کمتر از جون دوستشون داشت.
+تصویر هم دندون پیش دائمیه از سه جهت.